توضیحات : صدای یک
پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمه داخل سالن قطار را در هم
شکست «برادر ما آدم نمیشم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته
کاملا صحیح است، درسته، نمیشیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان
یکی دراومد و گفت: «این چه جور حرف زدنیه آقا…شما همه را با خودتون قیاس
میکنین! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کیش خود پندارد» خواهش
میکنم حرفتونو پس بگیرین.» من که اون وقتها جوانی بیست و پنج ساله بودم
با این یکی همصدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم: –
آخه حیا هم واسه ادمیزاد خوب چیزیه! پیرمرد مسافر که همان جوراز زور
عصبانیت دیک دیک میلرزید دوباره داد زد: – ما آدم نمیشیم. مسافرین داخل
قطار نیز تصدیق کرده سرشون را تکان دادند. خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو
پا بند نبودم داد زدم: – مرتیکه الدنگ دبوری! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون
کله واموندهت مرخصی گرفته، نه، آخه میخوام بدونم اصلا چرا آدم نمیشیم.
خیلی خوب هم آدم میشیم…اینقدر انسانیم که همه ماتشان برده…مسافرین تو
قطار به حالت اعتراض به من حملهور شدند که: – نخیر ما آدم نمیشیم…انسانیت
و معرفت خیلی با ما فاصله داره… هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد
آنها آتش پیرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت: – ببین پسرجان،
میفهمی، ما همهمون «آدم نمیشیم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «میشه به
جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.»